باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

20- ادامه دیروز

دیروز تو محل کارم اتفاقی افتاد که من رو به شدت به فکر فرو برد. که در قبال این حقوقی که میگیرم دارم خودمو، اعتقاداتمو میفروشم؟ همش میپرسم پنجره خودتو چند داری میفروشی؟محکم پای اعتقاداتت واستا، اونها هر چقدر هم قوی باشن نمیتونن تو رو بخرن. من لابی نمیکنم....

اه اینقدر سخته بزرگ شدن....

19 دوباره

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظارِ یاری، نه ز یار انتظاری


غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

18- تعطیل

دارم راه میرم و فکر میکنم. دلم میخواد تمام طول بلوار جمهوری رو روی جدول راه برم. لذتی داره ها.......


+ دیگه بهت کمتر فکر میکنم.

++ دلم یه دنیای جدید میخواد از سردرد، کوکاکولا، داروهای تقویتی برای ناخنم، از کارکردن 8 صبح تا 4 عصر و بعد بیحوصلگی هر روز خسته شدم. دلم تلاش دوباره میخواد.

+++ ولی تمام این خواستن ها کلا تعطیل. فقط کار، درس و عکس. برنامه 6 ماه آینده اینه.

*******************

نوشته های ظهر امروز از محل کارم ارسال شد. از دفتر جدید. دفتری که نه دوسش دارم نه دوسش ندارم. تو دفتر جدید تنها هستم با کلی امکانات. به قول بچه ها VIP  هستش اینجا، میز کار خفن، میز کنفرانس و قفسه های شیک. خلاصه خیلی کلاس داره. ولی من جای قبلی و اون میز ساده رو بیشتر دوست داشتم اینم دوست دارم ولی اونجا چیز دیگه ای بود. ولی اینجا بودن مزیتهای خودشو داره میتونم صدای موسیقی رو هر اندازه دلم خواست بلند کنم. امروز که تعطیل بود و واحد اداری کسی نبود و من میتونستم در اتاقم رو ببندم( من دوست ندارم در اتاقم بسته باشه تو ساعت کاری) یک دیسکوی حسابی راه انداختم البته دیسکوی سنتی.  زمستان است، استاد شجریان.

خدایا کمکم کن این روزها رو پشت سر بذارم کمکم کن تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم...

17- خیال

دیشب در خلسه ای از خواب و خیال، بین خواب و صدای زنگ تلفن های مکرر از کارخونه، به خوابم اومدی. حرف زدی و من که بعد مدتها وسط هال خوابم برده بود با فریادی از خواب بیدار شدم. 

یاد فیلم " آغاز" یا همون ( inception) افتادم. اخه تو همون اوضاع نمیفهمیدم بیدارم یا نه و همش از این خواب به خواب دیگه.منتقل میشدم و تو عمیق ترین خواب دیدمش، وقتی پریدم انگار سه تا مرحله رو پشت سر گذاشتم. مرحله عمیق تو یه غار.بود که من با یکی.که نمیدونستم کیه حرف میزدم، مرحله دوم تو یه خیابون نا اشنا بدون هیچ پوششی قدم میزدم و مرحله سوم که از همه سطحی تر.بود اومدم.تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم تا لحظه ای که پریدم. نمیدونم شاید این اوضاع به خاطر فشارهای روحی سنگینیه که بهم وارد شده. تازه بین این مرحله ها با کارخونه حرف.میزدم و متمرکز سعی میکردم مشکل اونجا رو حل کنم، با دوستم که چندساعتی بود رسیده امریکا چت میکردم. این وضعیت اشفته از 11 شب تا 8 صبح ادامه داشت. حدود 5 تا تلفن از کارخونه، مشکلی که حل نشد تا ساعت 11 ظهر و من که پریشون و بی خواب شدم. یه همچین ادمی هستم من به قول دوستم multitask به قول.خودم تراکتور....

من نمیدونم این چه شغل احمقانه ایه که من دارم، از اول هفته خط مرتبه، یهو پنجشنبه میریزه به هم. بعد خنگ ترین سرشیفت همون شب.شیفتشه،.بعد محصولی که قراره راحت تولید بشه عین گره کور میشه، بعد من دچار خوابهای در هم میشم، بعد صبح خواب میمونم نمیتونم.برم.به خلوت دنج. بعد الان سردرد...

این عین قانون مرفیه....

عجب روزگاریه

+مهم نیست کجایی سالمی؟

++ صدقه میدم که خوابم و حرفهات تو خواب تعبیر نشه. مراقب سلامتیت باش.

16- من 27 ساله خواهم شد.

 هر چه به پایان بهمن نزدیک میشویم من بیشتر فکر میکنم که چقدر از اینکه زنده ام بی حس و حالم. این روزها احمقانه برق ناامیدی چشم ها مو گرفته. شدم مثل یه آدم در حال احتزار که باید قرآن بذارن رو سینه اش، شست پاهاشو با یه پارچه سفید ببندن و سوره یس و صافات بخونن بالای سرش تا آروم آروم سفرش رو به سوی ابدیت شروع کنه. 

دارم فکر میکنم به تمام روزهای رفته به تمام روزهای پیش رو. روزهایی که نمیدونم چطور باید باهاشون روبه رو بشم. ترس از آینده مه گرفته خودم.

تمرین میکنم که بهت فکر نکنم بعد وسط همین تمرین میبینم ساعتهاست که فقط به تو فکر میکنم. به سالن کنسرت، به برق عبور کردنت از جلوی میکسر و به صدای سوت کشیدن میکروفون. فکر میکنم که تی شرتت چه رنگی بود و به جهت موهات فکر میکنم. بعد آروم آروم صورتم گرم و مرطوب میشه میبینم تو رو که داری حرف میزنی و به  سالن نگاه میکنی به خودم نگاه میکنم که تو این اجرا برای اولین بار شال قرمزم رو نپوشیدم. یه شال مشکی سرم کردم. بعد دوباره به تو نگاه میکنم که هنوز غرق حرف زدنی و به نقطه ای نامعلوم توی جمعیت نگاه میکنی. بعد از سالن میام بیرون برمیگردم به عقب. به اولین اجرا و فرار کردنم از سالن و تو و اون جمله معروف که تو سایه نیستی و آفتابی. بعد یادم میاد امشب من شبح بودم. مثل شبح اومدم و رفتم. بعد آروم صورتم رو پاک میکنم و خودمو تصور میکنم تو فرودگاه. بعد ترس برم میداره من توان نشستن تو اون هواپیما رو ندارم. آروم میام بیرون دوباره خودمو تو خیابون معروف میبینم تو سرما قدم میزنم و انتظار تو رو میکشم میای و میزنیم به جاده و جاده همچون رودی ز نقره جریان داره. آروم آروم دوباره برمیگردم تو فرودگاه به خودم میگم: 

در سایه لایزال تو گم گشتم

هستی تو اگر شراب من خم گشتم

ای ناب ترین خواسته ام از دنیا

در دف تو میانه ای و من تم گشتم...

هواپیما بلند میشه و من برای همیشه گم میشم....

+ من 27 ساله خواهم شد البته به زودی و در این هفت زندگی ام تنها خواهم بود....

++ دعات میکنم.