خوب مدتی نبودم توفیق یه سفر بی نظیر و ناگهانی نصیب شد. عاااالی بود 4 روز سفر، رانندگی تو کویر و البته شب. هوای خنک. ستاره ها انگار تو بغلم بودن. بعد ورود به مشهد. زیارت امام رضا. وای که صبح زود چه حال خوبی داشت. زیارت، دعا و گاه و بی گاه اشک. شلوغی حرم. دیدن آدمهایی که با تفاوت های خیلی زیاد در یک چیز مشترک بودن: عشق.
بعد حسرت من از اینکه نمی تونستم دوربینم رو ببرم توی حرم...
دیدن نیشابور. تو مقبره عطار گریه ام گرفت. فکر کن توی اتاقی که مزار عطار بود اسپلیت نصب کرده بودن، هااااااااااااااااااااا. بعد اصلا یه وضع بدی. کثیف بود. دلم گرفت. مقبره کمال الملک و بعد معجزه سفر به نیشابور دیدن مقبره خیام بود. دیدنی، تاثیرگذار، به غایت منحصربه فرد. خیلی خیلی زیبا بود.
بعدشم که تو یه کبابی داعون ناهار خوردیم ولی عالی بود یکی از بهترین کبابهایی بود که خوردم تا حالا با نوشابه زمزم توی شیشه که سالها بود نخورده بودم. زن و شوهر جوانی صاحب مغازه بودن و من تمام حس خوبی رو که از خوردن اون کباب داشتم باهاش شریک شدم و برق شادی رو از چشماش خوندم.
توی راه برگشت از نیشابور هم کلی عکس گرفتم. خوش گذشت خیلی.
برگشتن که دیگه نگو... آقا ماه کامل توی جاده کویری دیدن داره، از فردوس اومدیم سمت راور. کویر، ماه و موسیقی که ممنونم از دختر شیرازی عزیزم برای معرفیش. بله آلبوم "آقای بنفش گروه پالت". معرکه است این موسیقی تلفیقی.مخصوصا تو اون حال و هوا. ساعت 12 شب تو خم و پیچ جاده" نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه آب میشود...." وای عالی بود. همرمان شترها کنار جاده تو تاریکی.... هر چی بگم کم گفتم. البته یه جا هم شتر عزیز تشریف آوردن وسط جاده که خدا خواست و ردش کردیم..
بهتر از همه همکارای خوبم تو کارخونه که همه مسائل رو حل کردن و من به جز چند مورد جزئی تلفنی از کارخونه نداشتم و استراحت کردم.
+ دعا کردم زلال شی.
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو بر عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد...
سلام
-مدت زیادی نبودم. اینجا نبودم. کار کردم فکر کردم و آرامش رو تمرین کردم. شکر خدا خیلی خوبم در حال تلاش برای رسیدن به یک پنجره شاد و پرانرژی.
آقا اصلا مگه میشه پنجره انرژی نداشته باشه؟ ممکنه؟ نه اصلا.
-کلی تمرین کردم برای تغذیه سالم که به لطف نبودن مادر در منزل و شلوغ بودن سر بنده و در منزل تشریف نداشتن ها و تا نیمه شب در کارخانه بودن کلا به باد فنا رفت ولی خوب با مرتب شدن اوضاع همه چیز بر گشت به روال.
-کارها تو کارخونه آرومتر شده دقت کنین کم نشده آروم تر شده یعنی کمتر تنش داریم و با آرامش بیشتر کار میکنم. آقا شنیدین میگن گاوهای شیر ده با موسیقی راندمان محصولشون بیشتر میشه؟ secret garden باعث افزایش راندمان آنالیز و بررسی داده ها در من میشه....
-در یک اقدام جنجالی خانوم پنجره به زودی مشغول تحصیل فنون مدیریتی خواهد شد و از این بابت بسیار خوشحال است.
-من همیشه با این فوتوشاپ مشکل داشتم الان باید عادت کنم جز لاینفک زندگیم بشه. دوسش ندارم ولی سعی میکنم دوسش داشته باشم.
- دیگه اینکه تصمیم دارم مدیر بهتر، دقیق تر ، جدی تر و یکم سخت گیرتری بشم... تبعات داره ولی....
- دوست خوبم " دخترشیرازی" مطلبی نوشته بود و من کامنتی براش گذاشتم با این مضمون:
کوچیکتر که بودم یه عالمه راجع به عشق میخوندم و سوال میکردم. همیشه یه جمله بود که عذابم میداد عشق واقعی اونیه که بهش نرسی. بزرگتر که شدم سعی کردم هیچ وقت عاشق نشم. حواسم به همه چیز بود. مبادا دل به کسی بسپرم. مبادا گرفتار نرسیدن بشم. روزگار چرخید و اولین ضربه رو قایمکی زد. تا به خودم اومدم شیفته و شیدا شدم. دومی رو قایمتر از اولی زد. ازم دور شد و من هنوز گیج و مبهوت 1 ساله دارم نگاه میکنم. ولی هنوز معتقدم عشق واقعی وجود داره هست و میشه بهش رسید ولی فقط و فقط و فقط یه بار اتفاق میفته.
و بعد دوستی به نام محمد مطلبی برای من نوشته بود در ارتباط با اون کامنت که هم برام جالب بود و هم من رو به فکر فرو برد:
پنجره جان فرق میکنه
قبل از رسیدن عاشق بشی
یا بعد از رسیدن عاشق بشی
---
در هر صورت عشق هست و از ذهن آدم پاک نمیشه
ولی وقتی آزار دهنده شد میشه بهش فکر نکرد
عشق مثل رد چاقو رو دست میمونه
یا جای بخیه رو سینه
همیشه هست، همیشه میشه بهش نگاه کرد،میشه به همه نشونش داد،اصلاً همیشه میشه لحظه لحظه بوجود اومدنش رو یادآوری کرد
ولی درسته؟
و من به فکر فرو رفتم آیا درسته واقعا؟ آیا منی که این همه حواسم به حق الناس هست نباید حق النفس رو رعایت کنم؟ پس حق خودم چی؟ مرسی آقای محمد برای این حرفتون. به جا و درسته. این همیشه یادم میمونه. هیچ وقت یادم نمیره این حرفها.
+دوستی دارم آدم بسیار بی نظیری هست و البته که بسیار با تجربه از. ایشون اول معلم من بود حدود 10 سال پیش و الان بهترین دوستمه. از خدا به خاطر بودنش تشکر میکنم. البته در دنیای غیر مجازی تنها دوست منه. که هر لحظه میتونم باهاش حرف بزنم. براش نوشتم: خدا رو شکر میکنم به خاطر همه درهایی که به روی من باز میکنه و من میفهمم. خدا رو شکر میکنم به خاطر همه درهایی که به روی من باز میکنه و من ازشون عبور میکنم ولی نمی فهمم. خدا رو شکر میکنم برای همه درهایی که به روی من میبنده و من علتشو نمیدونم ولی میدونم اون منو دوست داره و حتما خیری هست برای این در بسته.
++ می خوام زندگی کنم.
+++ چقدر حرف زدم آخیش!
بالاخره شهریور از راه رسید. ماه دوست داشتنی.
من عاشق این ماهم چون نزدیکترین ماه به پاییزه. به مهر.
+ شد 10 ماه. خیلی راحت 10 ماه گذشت. برای من به اندازه 10 سال. من رو گذاشتی اینجا تنها و بدون همدم. زخم رو دلم گذاشتی. تک تک لحظه های این ده ماهو با صدات با حس کردن نگات زندگی کردم. انکار که برای تو و کنار تو زندگی کردم. بی تاب شدم نبودی، دلتنگ شدم بازم نبودی. زنگ زدم جواب ندادی. غصه خوردم تسکینم ندادی. نیستی کنارم. کجایی؟
هر روز بهم زنگ میزنی؟ قول بده...
آخه میشه من به تو زنگ نزنم.........
دیدی شد. انگار که من اصلا نبودم. رفتی دنبال آرزوهات. ولی مگه من آرزوت نبودم که اینطوری تنهام گداشتی؟ رهام کردی...
++ دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد