امروز یه روز خیلی عالی بود.
صبح ساعت 5:45 دقیقه با سرعت هر چه تمام تر در حال پوشیدن لباس ،خوردن صبحانه، چک کردن ایمیل بودم و ناگهان همکار محترم زنگ زد که پنجره بپر که من دم درم و منم شاکی که وااااای مگه قرار نبود 6 بیای! اونم خونسرد حالا شد دیگه. این شد که به سرعت نور آماده شدم و حرکت کردیم سمت کارخونه. امروز تولید آزمایشی داشتیم و باید مقدمات فراهم میشد تا یه محصول جدید رو تست کنیم. خوب بماند که کارهامون کلی عقب افتاد، کف یکی از مخازن سوراخ شد و کل مسیر لوله ها دچار گرفتگی شد ولی قسمت خوبش اینا بود:
خانوم پنجره در ماجرای گرفتگی لوله ها بعد از 4 ماه آچار به دست شد و کلی کمک کرد تا مسیر باز بشه. اینقدر دلم برای آچار ها تنگ شده بود که نگو. حالا همه هم گیر دادن که تو رو خدا مواظب دستتون باشین و پاشین ما کار انجام بدیم، مواظب باشین الان لوله در میره و مواد شیمیایی در 100 درجه میریزه تو صورتتون. منم خونسرد به کارم ادامه دادم. آخه مطمئن بودم از لوله ها که در نمیرن!
بعدش که این داستان تموم شد یه لوله دیگه در رفت ولی خوشبختانه اتفاقی نیفتاد فقط آقای مدیر کارخانه جدید کلی رنگی شد( آخه این مواد جدید رنگشون نارنجیه پررنگه)کلی خندیدیم.
طرح من جواب داد عالی. بابت این یکی بی نهایت خوشحالم.
تست در بهترین شرایط ممکن انجام شد. نتایج به طور کامل رضایت بخش بود. و ما یک روز کاری بسیار سنگین ولی پر از شادی و خنده رو گذروندیم. و بهمون خوش گذشت.
راستی یه توله سگ داریم تو کارخونه که با من لجه. یعنی من رو که میبینه شروع میکنه به پارس کردن. امروز صبح که کلا دوید دنبالم منم خونسرد دستام تو جیبم سوت میزدم!
فرصت برای خرد شدن اعصابم زیاد پیش اومد ولی تمام سعیم رو کردم که به درونم نفوذ نکنه و آرامشم رو خراب نکنه. نتیجه هم که عالی بود.
+ امروز زنگ نزدم بهت ولی تصمیم دارم فردا زنگ بزنم.
خوب امروز یه روز پرکار و سخت بود و تقریبا 7 ساعت از وقتم تو سالن تولید گذشت. حتی فرصت نکردم ناهار بخورم. که اومدم خونه و ساعتای 5 بود که ناهار خوردم. در کنار تلاش برای تولید، کلی با بچه ها حرف زدم و ایده گرفتم برای شیفت بندی و جابه جا کردن بچه ها که بتونم نیروهای جدیدی آموزش بدم.
یکی از بجه ها رو جند ماه قبل ارتقا درجه داده بودم و مصادف شد با فوت پدرش. میخوام باهاش حرف بزنم که اگه الان آمادگیشو نداره برگرده جای قبلی رو به راه که شد دوباره بیاد تو پست جدید. کلا جابه جا کردن بچه ها کار سختیه. تا کار یاد بگیرن و عادت کنن طول میکشه. دیگه اینکه یه ایراد جدید خودم رو پیدا کردم. حالات درونی من خیلی زود توی صورتم نمودار میشه. باید قوی تر باشم. باید بیشتر مراقب باشم تا عصبانیت، غصه و ناراحتی زود تو چشام نیاد. تو حالت صورتم نیاد. باید قوی باشم.
چند مورد خیلی خوب خودمو کنترل کردم امروز. از خودم راضی بودم.
صبح با سرشیفت ها جلسه هفتگی رو داشتم. خیلی شاکی شدم. تازگیا خیلی نمیتونم بلند حرف بزنم سریع صدام میگیره. چند بار تو این جلسه کذایی صدام گرفت! این جلسه ها هفتگی برگزار میشن و محل برگزاری سالن تولید هستش. فضایی که اونها درخواست هاشون رو بگن و من هم نکات مهم رو یادآوری کنم. تجربیات رو منتقل کنیم و همچنین نظرات جدید رو بشنویم. هم تو مسائل پرسنلی و هم تو مسائل تولید.
عصری هم میخوام برم قدم بزنم! برای کارهای خوب امروزم جایزه دارم یه قهوه تو کافی شاپ محبوبم!
+زنگ زدم باهات حرف زدم. گفتم نمیذارم دیگه تنها بمونی. جواب خاصی ندادی ولی لحنتو دوست نداشتم. اشکال نداره. تو دوست منی.
++ دستم درد میکنه امروز.
بعدا نوشت: پیاده روی و قهوه تبدیل شد به یک گردش با آبجی کوچیکه، خرید یه ماگ و یه گوی نارنجی کوچولو، یه شام سبک و حرفهای خواهرونه. خوش گذشت.
تا حالا شده فکر کنین خاطرات آدم هیچ ارزشی ندارن؟ بیشتر آدمایی که من میشناسم معتقدن که خاطرات آدم خوب یا بد، موفق یا ناموفق، تلخ یا شیرین بخشی از عمر آدم هستن پس از اونجایی که عمر آدم با ارزشه خاطراتش هم با ارزشن. در واقع انچه که امروز خاطره شده در واقع خود ماییم در دیروز. حالا حرف حساب من چیه از این جملات فلسفی که مثل قطار دارم ردیف میکنم؟
دارم فکر میکنم به روزایی که دارم میسوزونم. به اینکه 2 سال دیگه از پایییز 92 چی یادم میمونه؟ یه پاییزه سخت؟ خوب این که خیلی کلی و بی معنیه. دوران معلق بودن و بلاتکلیفی... خوب بعد میگم من از این دوران چه استفاده ای بردم. خوب چیزی یادم نمیاد. از اونجا که به مدد داروی بیهوشی و بعدشم این فکر لعنتی حافظه من کلی ضعیف شده هیچی توش نمیمونه. آدمایی هم که باهاشون این روزامو میگذرونم از جنس آدمایی هستن که من بهشون دل نبستم چون میدونم که روزگار خیلی زود جدامون میکنه و این همراهی تو بخشی از سفر زندگیه. خوب پس چه باید کرد!
باید نوشت. از خوب و بد این روزا. از این تصمیم های خلق الساعه که میان و میرن. از آدمهای عجیب و محترمی که هر روز باهاشون برخورد میکنم و من میام تو بخشی از قصه زندگیشون و بلافاصله محو میشم. از عصبانیت ها و خشم ها از خنده ها و شکست ها و بعضا پیروزی ها. باید سعی کنم بنویسم.
اینجا میتونین بخشی از بهترین های موسیقی رو به صورت آنلاین و رایگان بشنوید.
http://www.javanemrooz.com/music/all-1.aspx
توصیه امروز من: محمدرضا شجریان/ ساز خاموش/ کن رها مرا.