باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

20- ادامه دیروز

دیروز تو محل کارم اتفاقی افتاد که من رو به شدت به فکر فرو برد. که در قبال این حقوقی که میگیرم دارم خودمو، اعتقاداتمو میفروشم؟ همش میپرسم پنجره خودتو چند داری میفروشی؟محکم پای اعتقاداتت واستا، اونها هر چقدر هم قوی باشن نمیتونن تو رو بخرن. من لابی نمیکنم....

اه اینقدر سخته بزرگ شدن....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.