باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

آخیش...

امروز رفتم کارخونه.

به آقای مدیرعامل میگم سلام من اومدم میخنده و از حالم می پرسه منم کلی توضیح میدم براش. اونم حسابی گوش میکنه.

میگم نمی تونم هر روز 8 ساعت کار کنم. میگه هر وقت میخوای بیا هر وقت می خوای برو. میگه حتی اگه صبح زود هم نیومدی اشکال نداره. اصلا به خودت فشار نیار ضعیف شدی! می خندم ازش تشکر می کنم.

صدام میزنه میگه راستی تمام هزینه هایی رو که بیمه نداد شرکت پرداخت میکنه. میگم اصلا اهمیتی نداره مسائل مالی. میگه برای من مهمه. باز میخندم. میگه ممنون. بازم میخندم و میام بیرون.

میرم توی خط. بیشتر بچه ها میان حال و احوال میکنن. تو صورت بعضیاشون لبخند رضایتی هست از اومدن من که شاد میشم.

-دیگه کلی برام تعریف کردن من نبودم چه اتفاقایی افتاده. تازه یکی از بچه ها گفت به خانمش میگه برام یه داروی خونگی بخره اینقدر حس خوبیه که نگو.

- دیگه اینکه احتمالا فردا دارم میرم تهرون برای دوره آموزشی. نمی تونم بنویسم باید ضبطش کنم

- باید بدم یه مهر برام بسازن، به جای امضا تو کارخونه. اینقدر بدم میاد از مهر اسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.