امروز رفتم سر کار. کلی خندیدیم با همکارام. خوب بود احساس اینکه برگشتی به یه جای آشنا. دوباره کار و تلاش. از اینکه دیدم نتیجه 3 سال تلاشم به بار نشسته و امروز 3 تا نیرو دارم که توی هر شیفت می تونن کارا رو راست و ریست کنن احساس خوبی دارم. یه جورایی حس من نسبت به این کارخونه مثل حس یه مادر به بچشه. که یواش یواش داره بزرگ میشه و مامان دیگه نمی تونه همه کاراشو کنترل کنه از ایینکه داره بزرگ میشه خوشحاله و از این استقلال دلگیر. حس دو گانست دیگه...
یه زمانی من تموم این کارخونه رو زیر پرم داشتم الان نه میخوام و نه میتونم این کارو بکنم ولی اینجا رو دوست دارم. روزای خیلی خیلی خوبی توش داشتم. لحظه های نابی که هیچ وقت یادم نمیرن. من اینجا بزرگ شدم قد کشیدم و مدیر شدم. خانوم شدم تجربه کردم. حالا از اون روزای اول 3 سال میگذره و من جز سابقه دارای این کارخونم. یادم نمیره حس خوب اولین باری که حق سنوات بهم تعلق گرفت یا اولین اضافه حقوقم ویا اولین کارای عجیب و غریبم... تلاشهای بی وقفه برای اثبات اینکه یه دختر هم میتونه. آره واقعا من تونستم. تونستم مدیر بشم. مهندس بشم. تونستم 40 تا کارگر و مدیریت کنم. خیلیاشون باهام دوستن خوب یه تعدادی می خوان سر به تنم نباشه یواشکی میگم جندتاشون ازم میترسن. تو سالن تولید داد که میزنم بچه ها حساب کار دستشون میاد. شوخی که میکنم از ته دل میخندنو خیلیاشون توی یک ماجرا که به قیمت حیثیت من تموم میشد پشتم واستادن و سربلند شدم.
یادم نمیره یکیشون چند وقت پیش میگفت وقت تعمیراتو جوری بذارین که شما باشین وقتی هستین خستگی کمتره...
چه شبایی که تا صبح تلفنم زنگ خورد و من روز بعد سر حال رفتم سر کار. چه شبایی که تا 1 و 2 نصفه شب موندم کارخونه و کار کردم. این آخری که یه شب 8 رفتم کارخونه و تا 11 روز بعد کار کردیم.
تو سرمای بهمن با دوتا بخاری برقی از 6 صبح تا 3 نصفه شب کار کردم. برف میومد تو محوطه با یه خریدار برای 50 تومن اضافه قیمت چونه زدم وقتی اومدم تو یخ زده بودم. تو گرمای سالن تولید چقدر دویدم. رو سقف سوله، توی مخزنها...
وااااای خدایا من چقدر تو این سالن تولید خاطره دارم...
من تو این سالن تولید بزرگ شدم.
+ یادش بخیر موقعیت S....