من آن رانده ی مانده ی بی شکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
نه در دل هوس می زند موج
رها کن،
رها کن که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس می زند موج...
چرا اسم شاعرارو نمی نویسی؟
چشم.
این از فریدون مشیری.
از شعر بعدی حتما.