باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

روزانه

این روزا همش سر کار بودم. خیلی زیاد. دو شب تا 2.

وای این هوا اینقدر ناز میشه از 12 شب به بعد. مخصوصا که ساعت 2 تو خنکای هوا خسته و له ولی سرخوش از هوای نیمه پاییزی و کاری که به خوبی انجام شده با یه موسیقی نا آشنا ولی دلچسب بزنی به جاده و بیای سمت خونه.

زندگی همینطوری میگذره صبر نمیکنه تا تو حالت خوب شه. به قول خودم بی شرف خیلی تند میگذره رحم هم نداره.

+ عکس میگیریم....

موضوع: کودکان خیابانی. این موضوع خیلی برام سخت و پند آمیز بود. یه بعد از ظهر تو یکی از خیابونای پایین شهر، سه تا فرشته کوچولو با گونی هایی تو دستشون تند تند راه میرفتن. من دویدم تا بهشون رسیدم. ایرانی نبودن. بزرگترینشون یه دختر کوچولوی خیلی ناز بود که به زحمت 6 سالش بود دو تای دیگه هم 3 یا 4 ساله بودن. 

من: اسمت چیه؟  اصلا صبر نکرد. دوباره پرسیدم. قاطع به راهش ادامه داد. منم سمج دوباره پرسیدم. قاطی کرد و واستاد. 

-: زهرا.

گفتم زهرا خانوم خوبی؟

زهرا: خوبم.

من: خونتون این نزدیکیاست؟( حالا مهربونتر شده)

زهرا: بله هین کوچه پایینیه. ( دیگه ازم نمیترسه آروم و خندون داره باهام حرف میزنه)

...

من : اجازه میدی ازت یه عکس بگیرم. کاملا عصبانی اخماشو کشید تو هم.

زهرا: نه.

من: چراااا؟ آخه تو خیلی خوشگلی، خانومی، عکستم برات میارم یه روز همین جا.

زهرا( با جدیت تمام): اگه مامانم بفهمه منو میزنه. نه. شروع کرد به دویدین.

من: ....

لذت بردم از قاطعیت و معصومیت نگاهش. اینقدر جدی  و مصمم. خدایا این فرشته کوچولو رو همیشه خندون نگه دار....

در اثر این سوژه با کلی فرشته آشنا شدم که وقتی میخندیدن انگار تمام دنیا باهاشون میخندید. 

دعا کنیم براشون که دنیا بهشون بخنده.

++ DD.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.