بالاخره شهریور از راه رسید. ماه دوست داشتنی.
من عاشق این ماهم چون نزدیکترین ماه به پاییزه. به مهر.
+ شد 10 ماه. خیلی راحت 10 ماه گذشت. برای من به اندازه 10 سال. من رو گذاشتی اینجا تنها و بدون همدم. زخم رو دلم گذاشتی. تک تک لحظه های این ده ماهو با صدات با حس کردن نگات زندگی کردم. انکار که برای تو و کنار تو زندگی کردم. بی تاب شدم نبودی، دلتنگ شدم بازم نبودی. زنگ زدم جواب ندادی. غصه خوردم تسکینم ندادی. نیستی کنارم. کجایی؟
هر روز بهم زنگ میزنی؟ قول بده...
آخه میشه من به تو زنگ نزنم.........
دیدی شد. انگار که من اصلا نبودم. رفتی دنبال آرزوهات. ولی مگه من آرزوت نبودم که اینطوری تنهام گداشتی؟ رهام کردی...
++ دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
بوی پاییز!
چرا بوی پاییز؟
عزیز دلمممم
قربون اون حس قشنگت بشم...
هیچی ندارم بگم
میدونی که...
سپاس دوست خوب من.