تا حالا شده فکر کنین خاطرات آدم هیچ ارزشی ندارن؟ بیشتر آدمایی که من میشناسم معتقدن که خاطرات آدم خوب یا بد، موفق یا ناموفق، تلخ یا شیرین بخشی از عمر آدم هستن پس از اونجایی که عمر آدم با ارزشه خاطراتش هم با ارزشن. در واقع انچه که امروز خاطره شده در واقع خود ماییم در دیروز. حالا حرف حساب من چیه از این جملات فلسفی که مثل قطار دارم ردیف میکنم؟
دارم فکر میکنم به روزایی که دارم میسوزونم. به اینکه 2 سال دیگه از پایییز 92 چی یادم میمونه؟ یه پاییزه سخت؟ خوب این که خیلی کلی و بی معنیه. دوران معلق بودن و بلاتکلیفی... خوب بعد میگم من از این دوران چه استفاده ای بردم. خوب چیزی یادم نمیاد. از اونجا که به مدد داروی بیهوشی و بعدشم این فکر لعنتی حافظه من کلی ضعیف شده هیچی توش نمیمونه. آدمایی هم که باهاشون این روزامو میگذرونم از جنس آدمایی هستن که من بهشون دل نبستم چون میدونم که روزگار خیلی زود جدامون میکنه و این همراهی تو بخشی از سفر زندگیه. خوب پس چه باید کرد!
باید نوشت. از خوب و بد این روزا. از این تصمیم های خلق الساعه که میان و میرن. از آدمهای عجیب و محترمی که هر روز باهاشون برخورد میکنم و من میام تو بخشی از قصه زندگیشون و بلافاصله محو میشم. از عصبانیت ها و خشم ها از خنده ها و شکست ها و بعضا پیروزی ها. باید سعی کنم بنویسم.
زندگی میگذره
و همین جای شکر داره
که این لعنتی به روزی تموم میشه
تموم شدنش مهم نیست چطور تموم شدنش مهمه.