باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

01

خوب امروز یه روز پرکار و سخت بود و تقریبا 7 ساعت از وقتم تو سالن تولید گذشت. حتی فرصت نکردم ناهار بخورم. که اومدم خونه و ساعتای 5 بود که ناهار خوردم. در کنار تلاش برای تولید، کلی با بچه ها حرف زدم و ایده گرفتم برای شیفت بندی و جابه جا کردن بچه ها که بتونم نیروهای جدیدی آموزش بدم.

یکی از بجه ها رو جند ماه قبل ارتقا درجه داده بودم و مصادف شد با فوت پدرش. میخوام باهاش حرف بزنم که اگه الان آمادگیشو نداره برگرده جای قبلی رو به راه که شد دوباره بیاد تو پست جدید. کلا جابه جا کردن بچه ها کار سختیه. تا کار یاد بگیرن و عادت کنن طول میکشه. دیگه اینکه یه ایراد جدید خودم رو پیدا کردم. حالات درونی من خیلی زود توی صورتم نمودار میشه. باید قوی تر باشم. باید بیشتر مراقب باشم تا عصبانیت، غصه و ناراحتی زود تو چشام نیاد. تو حالت صورتم نیاد. باید قوی باشم.

چند مورد خیلی خوب خودمو کنترل کردم امروز. از خودم راضی بودم.

صبح با سرشیفت ها جلسه هفتگی رو داشتم. خیلی شاکی شدم. تازگیا خیلی نمیتونم بلند حرف بزنم سریع صدام میگیره. چند بار تو این جلسه کذایی صدام گرفت! این جلسه ها هفتگی برگزار میشن و محل برگزاری سالن تولید هستش. فضایی که اونها درخواست هاشون رو بگن و من هم نکات مهم رو یادآوری کنم. تجربیات رو منتقل کنیم و همچنین نظرات جدید رو بشنویم. هم تو مسائل پرسنلی و هم تو مسائل تولید.

عصری هم میخوام برم قدم بزنم! برای کارهای خوب امروزم جایزه دارم یه قهوه تو کافی شاپ محبوبم!


                          



+زنگ زدم باهات حرف زدم. گفتم نمیذارم دیگه تنها بمونی. جواب خاصی ندادی ولی لحنتو دوست نداشتم. اشکال نداره. تو دوست منی.

++ دستم درد میکنه امروز.

بعدا نوشت: پیاده روی و قهوه تبدیل شد به یک گردش با آبجی کوچیکه، خرید یه ماگ و یه گوی نارنجی کوچولو، یه شام سبک و حرفهای خواهرونه. خوش گذشت. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.