بالاخره امروز با مدیرعامل حرف زدم. بنا بر دلایل پنجره ای دوست دارم با جزئیات تعریف کنم اگه حوصله خوندن ندارین زودی برین خط آخر.
صبح آقای مدیرعامل اومدن کارخونه وارد ساختمون اداری که شد از جلوی اتاق من رد شدن و صدا بلند شد خانوم پنجره مگه تو با من کار نداشتی دیروز. بدو بیا. من رنگم شد گچ. دوباره سرک کشید ولی عجله نکن من تا 2 ساعت دیگه هستم. 40 دقیقه بعد دوباره اومد نشست پشت کامپیوتر من موقع بلند شدن گفت پنجره بریم!
منم نامه استعفا در دست و گزارش تست آخر هم در دست دیگه دنبالش راه افتادم.
اجازه گرفتم نشستم. بعد گزارشم رو تحویل دادم و روی نمودارها صحبت شد. تموم که شد گفت حالا من سراپا گوشم.
گفتم بدون مقدمه چینی و مردونه این نامه خدمت شما. گفت چی هست سکوت کردم. نامه که باز شد و شروع کرد به خوندن به خط آخر که رسید انگار یکی با قابلمه زد تو صورتش. چند ثانیه سکوت کرد و من آروم نگاهش کردم. بعد که خودشو جمع کرد پرسید: دلیل؟ ادامه داد الان میگی دلایل متنوعی داره.
گفتم نه. فقط دو دلیل داره: 1- مسائل پرسنلی 2- لوسیفر
شروع کرد به پرسش و من جواب. حدود 2 ساعت حرف زدیم. گفت نمیذارم بری.
بهم گفت به هیچ کس به اندازه من اعتماد نداره. گفت اگه گونی گونی پول بیاد تو کارخونه وقتی تو هستی خیالم راحته. گفت این صرفا نظر من نیست نظر همه اعضای هیئت مدیره هم همینه. دوباره گفت: نمی خوام بذارم بری. باید بمونی و نتیجه کارهاتو ببینی. تو اینجا خیلی زحمت کشیدی و کلی حرف.آهان گفت میدونم که از نظر تو لوسیفر بیشعوره و من سکوت کردم. خیلی چیزا گفت که دوست داشتم و خیلی چیزا من گفتم که اون دوست نداشت.
این شد که من موقت موندگار شدم. شاید تا مدت خیلی کمی. چون میدونم با لوسیفر آبمون تو یه جوب نمیره.
نه احساس خوبی دارم نه بد. فقط از اینکه میبینم اعتبار و احترام دارم خوشحالم.
این باعث افتخاره :)
خوبه که میدونه از نظر تو لوسیفر بیشعوره!! :))
آره این حرفش به نظر خودمم خیلی جالب اومد. کلا فکر نمیکردم اینطوری راجع بهم فکر کنه.