وارد حیاط میشم. تمام درختها خاک گرفتن. سبزی درختهای سرو رو انگار یک لایه از غبار غم پوشونده و خاکستری دیده میشن. دارم به تو فکر میکنم و میبینم خاکستری تر به نظر میرسن. دارم هنوز بهت فکر میکنم که میرسم دم در به درختهای نو پا. نفس عمیقی میکشم و خیلی آروم میرم سمت کوچیکترین سرو باغچه. دستی بهش میکشم انگار دردمون یکیه. شیر آب رو باز میکنم و تک تک درختها رو میشورم. انگار سروها جون دوباره میگیرن. یه خون تازه میدوه تو رگهاشون. بوی خاک نم خورده. آسمون صاف. حسابی من رو آروم کرده. دوباره دست میکشم به تنه درختهای محبوبم. انگار تو هر نوازش ازشون معذرت میخوام که این همه ضعیف بودم. این همه بی تفاوت بودم. آرومتر میشن. انگار دوباره به یه نفر تکیه کردن. خیلی خیلی حالشون بهتر میشه. شاخه های خشک رو از جا میکنم. طراوت رو با عشق میارم تو دستهام و تک تک برگهاشون رو لمس میکنم. حالا سرو کوچولوی من آروم تو دنیای شادش بازی میکنه و من همیشه حواسم بهش هست. هیچ وقت تنهاش نمیذارم. دیگه نمیذارم دلتنگ بشه آخه دل کوچیکش طاقت غم نداره...
بودن توی طبیعت و وقت گذاشتن برای گلها و گیاها خیلی برای روحیه آدم خوبه
این درختها از عزیزترین چیزاییه که این روزها برای ما آدمها مونده..