سه شنبه میشه 3 سال.
دقیقا 3 سال پیش اومدم تو کارخونه. اون موقع واقعا یه دختربچه بودم الان خیلی بزرگتر شدم. اون موقع خیلی چیزا رو بلد نبودم که الان بلدم. الان که فکر میکنم میبینم که واااااای خدایا من اون موقع چه قدر کوچولو بودم. و عجب آدم کله خری بودم که همچین کاری رو قبول کردم. من، با 23 سال سن شدم مدیر تولید و مدیر فنی یک کارخونه بدون هیچ دانشی نسبت به کار جدید.
من خیلی چیزا تو این 3 سال به دست آوردم. خدایا شکرت.
این روزا بیشتر کار میکنم. {مثل همیشه}،کارهای ایزو دوباره شروع شدن و من با اشتیاق علیرغم تمام بد رفتاری ها جلو میرم.
هفته ای که گذشت یه گرد و خاک حسابی کردم تو کارخونه که بعضی میگفتن وااااای پنجره چقدر خوب شد و بقیه هم انتظار نداشتن. منم یک تنه در مقابل مدیر عامل واستادم.
یه کارگرمو در آستانه اخراج دارم. ذهنمو درگیر کرده. نمی تونم باهاش کار کنم. خودم از سالن تولید بیرونش کردم. گفتم فعلا برو تا فکرامو بکنم. من دفعه اولم نیست کسی رو اخراج میکنم ولی این یکی ذهنمو بیشتر از بقیه درگیر کرده
عکاسی هم بدک نیست. نسبتا خوب پیش میره.
++ ازت خبر ندارم. دورادور میدونم سالمی. همین کفایته.
+ امشب دعات میکنم. به اندازه تموم اونچه که مدیونتم. به اندازه همه خودم.
من آن رانده ی مانده ی بی شکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
نه در دل هوس می زند موج
رها کن،
رها کن که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس می زند موج...