باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

باران و دیگر هیچ

پنجره هستم. پنجره ای رو به باران. امیدوار و ...

مخاطب خاص دارد...

سلام

خیلی وقته چیزی ننوشتم برات هرچند که تمام لحظه هامو با تو زندگی میکنم. با این که ازت خبری ندارم ولی هر وقت دلم برات تنگ میشه میرم تو خودم و به صدای قلبم گوش میدم اینطوری تو رو توی تمام وجودم حس میکنم تن صدات، صدای خنده هات و بوی نفست رو به یادم میارم قلبم تند میزنه و خیالم راحته چون هر روز بیشتر از قبل دوست دارم. مدتهاست صداتو نشنیدم ولی یادت همیشه هست. گاهی وقتی کار میکنم بوی نفست رو یهو حس میکنم سرمو بلند میکنم میدونم نیستی ولی آرزو میکنم باشی...

دعا میکنم برات ، هر روز که نه ولی چند روزی یک بار برای سلامتیت صدقه میدم و دعا میکنم هرجا که هستی هر کاری که انجام میدی خوشحال و سلامت باشی. برای من این از همه چیز مهمتره. وقتی فهمیدم بودن من، توقعاتی که من دارم هر چند کم و به حق، ولی برای تو سخت  این همه عذابت میده باعث میشه که عصبی بشی و گاهی هم از کوره در بری تصمیم گرفتم سکوت کنم. اوایل سخت بود گاهی بهت زنگ میزدم. گاهی هم مسیج. و بعد کم کم تمرین کردم تو خیالم باهات حرف بزنم و یه جای خاص هر صبح بلند بگم دوست دارم ...م.  اوایل ازت زیاد حرف زدم ولی کم کم برای خودم نگهت داشتم. اینطوری تو رو از خودم رها کردم و بودن با تو رو از قید زمان و مکان و وجود. حالا بی قید و بند، بی ترس و دلهره همیشه دارمت.

نمیدونم یه روز اینجا رو میخونی یا نه ولی اگر یه زمانی خوندی بدون یه پنجره هست که همیشه دوست داره و انتظار بارون رو میکشه. دوست دارم....

مرگ

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم 


صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند 


صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود 


صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،‌ تا سراغِ همسایه ... 


صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ... 


تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم 


آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید 


مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت! 


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ 


یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند! 


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده‌ی آشنا 


تا تو دوباره بازآیی 


من هم دوباره عاشق خواهم شد!


"سید علی صالحی"

اینجا با صدای عمو خسرو بشنوید...

یخ در جهنم

آقا این شهر ما شده عینهو جهنم. گرم و شرجی. یعنی طوری گرمه که نفس آدم بند میاد بعد حالا فکر کنین بخش خشک کن خط تولید دچار اشکاله. بعد شما راهی نداری که بری اونجا وایستی تا مشکلو پیدا کنی. بعد اونجا 16 تا غلتک هست تو یه فضای بسته که دماشون بین 90 تا 110 درجه میباشد. بعد شما باید بری 2 ساعت اونجا واستی تا علتش پیدا شه. آقا این یعنی ته بد شانسی.خفه میشه آدم. بعد اتفاقا تو همون روز ساعت 1 ظهر درست 30 دقیقه بعد از یافتن عیب بخش خشک کن،  یه لوله انتقال روی سقف سوله از جا در میاد. بعد چون این مسئله چند بار توی هفته گذشته تکرار شده باید بری شرایط رو ببینی. ساعت 1 ظهر سرکار خانوم پنجره با حرکات محیرالعقول میرن رو سقف سوله. وسعت خرابی کم ولی مورد جدیه. باید واستم تا خودم حلش کنم. ساعت 1:30 دقیقه، یک عدد خانوم در حال تبخیر شدن روی سقف سوله 18 متر بالا. با یک عدد کارگر که از ارتفاع میترسه، گاز انبر، قلم و چکش به یک دست، دریل و پیچ در دست دیگر در تلاش برای رساندن دو سر لوله به هم. یعنی دیدنی بود تلاشم. دارم میام پایین ساعت 2:30 دقیقه. ناهار نخورده. گرم و پخته شده آفتاب یک ساعت و نیم خورده تو فرق سرم اومدم پایین برق کل کارخونه قطع شده. من دیگه فقط به دوربین نگاه میکردم و در افق محو شدم.حالا تو همچین جهنمی شب هوا بارونیه، خنک...بعد همه این دردسرا ساعت 3 باید تو یه جلسه تمام رسمی شرکت کنم. دبیر جلسه منم. تو جلسه هم با یه نفر بحث میکنم سر یه موضوع ساده. نه شماها بگین من تو این جهنم چیکار میکنم؟ منم خونسرد تا 6:30 بعد از ظهر کارخونم میام خونه دوش میگیرم. یکم تو خونه میچرخم. شب ساعت 10 میرم مسجد تا 1:30. تا  میخوابم میشه 2. صبح روز بعد ساعت 8 باید تو یه جلسه دیگه شرکت کنم.

.نه واقعا تراکتور  غیر از اینه؟



سالگرد...

سه شنبه میشه 3 سال.

دقیقا 3 سال پیش اومدم تو کارخونه. اون موقع واقعا یه دختربچه بودم الان خیلی بزرگتر شدم. اون موقع خیلی چیزا رو بلد نبودم که الان بلدم. الان که فکر میکنم میبینم که واااااای خدایا من اون موقع چه قدر کوچولو بودم. و عجب آدم کله خری بودم که همچین کاری رو قبول کردم. من، با 23 سال سن شدم مدیر تولید و مدیر فنی یک کارخونه بدون هیچ دانشی نسبت به کار جدید.

من خیلی چیزا تو این 3 سال به دست آوردم. خدایا شکرت.

دعا

این روزا بیشتر کار میکنم. {مثل همیشه}،کارهای ایزو دوباره شروع شدن و من با اشتیاق علیرغم تمام بد رفتاری ها جلو میرم.

هفته ای که گذشت یه گرد و خاک حسابی کردم تو کارخونه که بعضی میگفتن وااااای پنجره چقدر خوب شد و بقیه هم انتظار نداشتن. منم یک تنه در مقابل مدیر عامل واستادم.


یه کارگرمو در آستانه اخراج دارم. ذهنمو درگیر کرده. نمی تونم باهاش کار کنم. خودم از سالن تولید بیرونش کردم. گفتم فعلا برو تا فکرامو بکنم. من دفعه اولم نیست کسی رو اخراج میکنم ولی این یکی ذهنمو بیشتر از بقیه درگیر کرده


عکاسی هم بدک نیست. نسبتا خوب پیش میره.


++ ازت خبر ندارم. دورادور میدونم سالمی. همین کفایته.

+ امشب دعات میکنم. به اندازه تموم اونچه که مدیونتم. به اندازه همه خودم.